• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5633 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۲۹ آبان

مسافر ايستگاه آستاپوف

مرتضي ميرحسيني

سايه‌اش چنان بر روسيه سنگيني مي‌كرد كه گاهي او را «تزار ديگر» مي‌خواندند. با رمان‌هايش كه «جنگ و صلح» (1867) و «آناكارنينا» (1878) و «رستاخيز» (1899) از مهم‌ترين‌هاي‌شان محسوب مي‌شوند به شهرت رسيد، اما به اظهارنظرهاي جنجالي درباره سياست و هنر و تبليغ برخي تعاليم اخلاقي نيز اشتهار داشت. سال 1857، بعد از مشاهده اعدام مجرمي با گيوتين، از پاريس به يكي از دوستانش نوشت: «دولت نوين چيزي جز توطئه و همدستي براي بهره‌كشي و مهم‌تر از آن براي فاسد كردن شهروندان خويش نيست. من قوانين اخلاقي و مذهبي را درك مي‌كنم كه براي هيچ‌كس اجباري نيست، اما مردم را به پيش مي‌خواند و وعده آينده‌اي همگون‌تر را مي‌دهد. من قوانين هنر را كه همواره شادي‌بخش است حس مي‌كنم. اما قوانين سياسي به نظرم چنان دروغ‌هاي شاخداري مي‌نمايد كه نمي‌فهمم چطور ممكن است بعضي از آنها بهتر يا بدتر از بقيه باشد. پس از اين به بعد من هرگز به هيچ حكومتي در هيچ كجا خدمت نخواهم كرد.» با چنين نگاهي، يكي از آنارشيست‌ها تلقي مي‌شد و اين آموزه را عملا تبليغ مي‌كرد كه قدرت اخلاقي انساني تك‌وتنها كه بر آزادشدن پاي مي‌فشارد عظيم‌تر از قدرت اخلاقي اكثريت خاموش بردگان است. البته سال‌هاي زيادي از عمرش به ترديدها و كشمكش‌هاي دروني گذشت. در گذر از پنجاه سالگي، به بحران روحي بزرگي گرفتار شد. «مهر مي‌ورزيدم و به من مهر مي‌ورزيدند، فرزندان شايسته داشتم و يك ملك پهناور و افتخار و تندرستي و قدرت جسمي و معنوي. چون دهقاني نيروي دروكردن داشتم. ده ساعت پياپي بدون خستگي كار مي‌كردم. ناگهان، زندگيم توقف كرد. مي‌توانستم نفس بكشم، بخورم، بياشامم و بخوابم. اما اين زيستن نبود. ديگر ميل و تمنايي نداشتم. مي‌دانستم كه هيچ امر تمناانگيز وجود ندارد. حتي نمي‌توانستم شناخت حقيقت را آرزو كنم. حقيقت اين بود كه زندگاني امري است نامعقول. من به پرتگاه رسيده بودم و به‌وضوح مي‌ديدم كه برابر من جز مغاك مرگ نيست. من، مردي تندرست و سعادتمند، احساس مي‌كردم كه ديگر نمي‌توانم زندگي كنم. نيرويي مقاومت‌ناپذير مرا به سوي رهانيدن خويش از زندگي مي‌كشانيد... هر شب كه در رختكن تنها مي‌ماندم، طناب را از دسترس خويش دور نگه مي‌داشتم تا خود را به تير ميان گنجه‌هاي اتاقم حلق‌آويز نكنم. با تفنگم به شكار نمي‌رفتم تا خود را به اين وسوسه تسليم نكرده باشم... چهل سال كار، رنج‌ها و پيشرفت‌ها براي درك اين نكته بود كه همه‌چيز هيچ و پوچ است. هيچ و پوچ.» تا جايي كه مي‌دانيم اين بحران، با شدت و ضعف تا به آخر با او ماند. حتي نوشته‌اند هرچه سنش بالا رفت، پريشاني‌اش نيز بيشتر شد. مدام به لغزش‌هاي كوچك و بزرگ زندگي‌اش مي‌انديشيد و خودش را براي آنچه كرده و نكرده بود سرزنش مي‌كرد. ده روز پيش از مرگ، از خانه بيرون زد. يادداشت كوتاهي در حد چند جمله براي همسرش باقي گذاشت. نوشت «كاري را مي‌كنم كه معمولا پيرمردان در سن و سال من انجامش مي‌دهند. از زندگي دنيوي فاصله مي‌گيرم تا روزهاي پاياني عمرم را در خلوت و سكوت بگذرانم.» شايد واقعا مرگ را نزديك خود احساس مي‌كرد و مي‌دانست به انتهاي ماجرا رسيده است. سوار قطار شد. گويا راهي جنوب روسيه بود. با مسافراني كه او را شناخته بودند از عشق و عطوفت و رحم حرف زد و به آنها موعظه كرد كه تسليم زشتي‌ها نشوند و روح و وجدان‌شان را از تاريكي‌هاي زمانه حفظ كنند. مقصدش نامعلوم بود و كسي نمي‌دانست راهي كجاست. به ايستگاه آستاپوف رسيد و آنجا مغلوب ضعف و كهولت شد. رييس ايستگاه تولستوي را شناخت. به هر زحمتي بود او را با خود به خانه‌اش برد و بعد دنبال پزشك فرستاد. پزشك آمد، اما كاري از او ساخته نبود. از مورفين و كافور براي آرام كردن بيمار استفاده كرد. اما فايده‌اي نداشت. تولستوي مُرده بود. زمان مرگ 82 سال داشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون